هر روز با مثنوی
روزی روزگاری کسی به دنبال خانه می گشت،دوستی او را به خانه ای برد و گفت:اگر اینجا سقف داشت میتوانستی در آن زندگی کنی و اگر اتاق و ایوانی هم داشت زن و فرزندت میتوانستند در آن زندگی کنند.
غریبه که از ساده دلی داشت می خندید و گفت:آری تو درست میگویی ای رفیق جانی من،اما دوست من در این دنیا نمی توان با اگر زندگی کرد:
آن غریبی خانه می جُست از شتابدوستی بردش سوی خانه خراب
گفت او،این را اگر سقفی بودی.پهلوی من مَر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر.در میانه داشتی حجره دگر
گفت آری،پهلویِ یاران بِهَستلیک،ای جان،در اگر نتوان نشست
مثنوی مولوی،دفتر دوم
درباره این سایت